طبق معمول یا کمی فراتر از ان، شب را بیدار بودم افکار دنیاییم مثله رعد از جلو چشمان طمعکارم وذهنم را که فقط به غنودن میاندیشید را میخرامیدم . افکارم را کمی اهسته مرور میکردم از داشته و نداشته از چرا ها و چون ها و چگونه ها از افکار سرمست دنیوی از نشانه ها نکبت بار و متعفن ظاهری ، از خودم و من و خودهای بی خودی و ناخوداگاه خفته در خواب و از من های یک مثقالی ونیم مثقالی و صد البته کمترو منیتهای بی انتهای و بزک کرده درونی
باورکنید حقیقت را میگویم .
تسبیح به ظاهر اغشته به ذکر پوشالیم را چرخی زدم و نگاهم را به سقف دوختم وطوری سرم را بر بالشت فشردم که گویی فقط پاکترین و صالح ترینم غرور مضحکم را میخواستم با دنیایی که فقط مادیات بود بیارایم و از سوی دیگر احساس این بود با چهار ذکر و ورد و لقلقه زبان ظاهری دیگر منم که هدایتش میکنم و دیگری نیست . بار دیگر افکارم را مرور کردم که چه کنم که سهمم از دنیای مادی فزونی گیردو چه کنم که دلم اراسته ظاهری بنددو چه خوانم که خداوند احساس غرور به خودش بیند که عجب بنده ای دارم من. گویی بعد از اخرین نایب این منم که هستم برتر و ارجحتر و والاتر ولی حقیقت این بود که هیچ نیستم نبودم
تسبیح به ظاهر اغشته به ذکر پوشالیم را چرخی زدم و نگاهم را به سقف دوختم وطوری سرم را بر بالشت فشردم که گویی فقط پاکترین و صالح ترینم غرور مضحکم را میخواستم با دنیایی که فقط مادیات بود بیارایم و از سوی دیگر احساس این بود با چهار ذکر و ورد و لقلقه زبان ظاهری دیگر منم که هدایتش میکنم و دیگری نیست . بار دیگر افکارم را مرور کردم که چه کنم که سهمم از دنیای مادی فزونی گیردو چه کنم که دلم اراسته ظاهری بنددو چه خوانم که خداوند احساس غرور به خودش بیند که عجب بنده ای دارم من. گویی بعد از اخرین نایب این منم که هستم برتر و ارجحتر و والاتر ولی حقیقت این بود که هیچ نیستم نبودم
نوشته هایم عین حقیقت است
چرخی زدم غلطی خوردم و احساس تشنگیم را بر افکارم ترجیح دادم ، چه تشنه گی؟؟؟ از چه نشات میگرفت از شام سنگینی که به برای اغازش یادش را و همه اش را فراموش کردم نگاهم را در سفره برندازی کردم بیشتر به بفکر دندانی بودم که کدام را بلمبانم و بر مزاق دندان ازرده ام خوش خواهد امد و اسیبی نبیند وکدام ترکیب از غذا را روی هم بگذارم که نعوذ و بالله شکم بارگیم را نیازارد و احساس بدی به من دست ندهد . همه اش من شد من من من حالم بهم میخورد از این منها نیم مثقالی درونیم پوچ و بی اساس
از همه غافل از فقر و نداری و از بچاره گی و دربدری از نداشته های زنی که تمام دغدغه اش سن بالای دخترش بود و خواستگارانش را که یک یک رد میکرد و نداشت یه شاهی پس انداز تا جهیزی تهییه کند و من ما به فکر رنگ نوشابه و ترکیب لقمه و چه با چه بماند بهتر است کدام با کدام اوجب تر و ..
یادم امد از عزیزی که گفت فرزندم را در مدسه با صبحانه رنگین میفرستادم روزی مدیر مرا فراخواند و گفت رنگش را کمتر کن زرق و برقش را نیز..
برافروختم و گفتم به چه مردم که کاری ندارید کم بیچاره گی دارم که به لقمه نان فرزندم هم خرده میگیرید مدیر لبخندی زد حقیقتی را گفت که سخت هم مرا هم ان دوست عزیزیم را متحیر کرد . مدیر گفت شاگردی داشته که ضعف ساعت 10.30 اش مرا کلافه کرد زردی رنگش بر پوست تنش غلبه میکرد اعصابم را بهم ریخت پدرش راخواندم نیامد مادرش را خواندم نیامد کس و کارش را خواندم نیامد و من رفتم به سراغ خانواده اش . خدا را گواه گرفت خانواده اش نان خالی نداشت برای سیرکردن شکم بچه اش و داستان سیلی و صورت سرخ و نگفتنها از ترس ابرو و ابروداری عجب ملت نجیبی و من .....
رنگ لقمه فرزندت را کم کن برقش را نیز
خدایا خودت گواهی که حقیقت است
بگذریم شام سنگین مطالبه شدو مصرف شده التیام دهنده تمام دردهایم جرئه ابی طلبید برخواستم ابی سرد میخواستم تا خدای ناکرده ازرده نشود درون نازک و بی انتهایم اب را نوشیدن همان و حرکت فهمیدن همان. ثانیها به سختی سپری میشدند و لحظه هاسخت تر و به ناکجا اباددر جریان . حرکت سریعتر و زماند کند تر مثله بید میلزیدم از دو باب ...
در یک لحظه تمام فکارم را نابود کردم حالم از حال دنیاییم بهم خورد چه اتفاق مخرب و دلنشینی در یک ان افکاری که در گیرش بودم را از ذهنم عبور دادم عجب ذهنی مشوشی لحظه ای اینگونه و لحظه ای ان گونه و کاش اینگونه میماند و دچار انگونه ها نمیشد نگاهم به همه زندگی وخانواده ام افتاد . چقد من حقیرم از افکاری که غرق داشته های متعفن و دنیای بود که در علم نجومی که سیاره زمین هیچ به حساب نمی اید از عالم امکان... ای داد از من ای داد .
حقیقت بود و لاغیر چقدر حقیرم که دنیا را دراین بیت زندگی دنیایی خلاصه میبینم مالش جسمش و جنسش یک سوی دیگر زلزله را تجسم کنید شدت و حدت ش را قدرت لایزال الهی افزون میکرد در ان سحرگاه چه میشد تصورکنیم اه و درد و داد فغان شیون و زاری غم و غصه و تنهایی چه میدانم هزران جنازه و هزران صاحب جنازه و ابراز همدردی انسوی دنیا و غربیها و شرقیها و سیاهها و زردها و چشم بادامیها که به چه کار من میامد و به چه کار ان کس که همه کسش را از دست داده بود و من بودم باز دنیای متعفن ظاهریم و دردهای بی انتهایم
کاش اینگونه بود افکارم و دوام داشت میماند تا بفهمم همه دنیا زر و زور و تزویر نیست و خدا نزدیکتر از رگ است به ما و دریابم پسر زرد روی و گرسنه ای که تمام امالش لقمه ای نانی است خالی تا شرمنده رفیق و نیمکت کنار یش نگردد و پدر نداشته و مادر تنهایش
خدای سپاس که داغدارمان نکردی خدایا
الهم اجعل عواقب امورنا خیرا
این تنها حرفی بود که به ذهنم رسید در اوج لرزه زمین
دوسستت دارم خدای من
سعید خواجه سحرگاه پانزدهم اردیبهشت نودو چهار
چرخی زدم غلطی خوردم و احساس تشنگیم را بر افکارم ترجیح دادم ، چه تشنه گی؟؟؟ از چه نشات میگرفت از شام سنگینی که به برای اغازش یادش را و همه اش را فراموش کردم نگاهم را در سفره برندازی کردم بیشتر به بفکر دندانی بودم که کدام را بلمبانم و بر مزاق دندان ازرده ام خوش خواهد امد و اسیبی نبیند وکدام ترکیب از غذا را روی هم بگذارم که نعوذ و بالله شکم بارگیم را نیازارد و احساس بدی به من دست ندهد . همه اش من شد من من من حالم بهم میخورد از این منها نیم مثقالی درونیم پوچ و بی اساس
از همه غافل از فقر و نداری و از بچاره گی و دربدری از نداشته های زنی که تمام دغدغه اش سن بالای دخترش بود و خواستگارانش را که یک یک رد میکرد و نداشت یه شاهی پس انداز تا جهیزی تهییه کند و من ما به فکر رنگ نوشابه و ترکیب لقمه و چه با چه بماند بهتر است کدام با کدام اوجب تر و ..
یادم امد از عزیزی که گفت فرزندم را در مدسه با صبحانه رنگین میفرستادم روزی مدیر مرا فراخواند و گفت رنگش را کمتر کن زرق و برقش را نیز..
برافروختم و گفتم به چه مردم که کاری ندارید کم بیچاره گی دارم که به لقمه نان فرزندم هم خرده میگیرید مدیر لبخندی زد حقیقتی را گفت که سخت هم مرا هم ان دوست عزیزیم را متحیر کرد . مدیر گفت شاگردی داشته که ضعف ساعت 10.30 اش مرا کلافه کرد زردی رنگش بر پوست تنش غلبه میکرد اعصابم را بهم ریخت پدرش راخواندم نیامد مادرش را خواندم نیامد کس و کارش را خواندم نیامد و من رفتم به سراغ خانواده اش . خدا را گواه گرفت خانواده اش نان خالی نداشت برای سیرکردن شکم بچه اش و داستان سیلی و صورت سرخ و نگفتنها از ترس ابرو و ابروداری عجب ملت نجیبی و من .....
رنگ لقمه فرزندت را کم کن برقش را نیز
خدایا خودت گواهی که حقیقت است
بگذریم شام سنگین مطالبه شدو مصرف شده التیام دهنده تمام دردهایم جرئه ابی طلبید برخواستم ابی سرد میخواستم تا خدای ناکرده ازرده نشود درون نازک و بی انتهایم اب را نوشیدن همان و حرکت فهمیدن همان. ثانیها به سختی سپری میشدند و لحظه هاسخت تر و به ناکجا اباددر جریان . حرکت سریعتر و زماند کند تر مثله بید میلزیدم از دو باب ...
در یک لحظه تمام فکارم را نابود کردم حالم از حال دنیاییم بهم خورد چه اتفاق مخرب و دلنشینی در یک ان افکاری که در گیرش بودم را از ذهنم عبور دادم عجب ذهنی مشوشی لحظه ای اینگونه و لحظه ای ان گونه و کاش اینگونه میماند و دچار انگونه ها نمیشد نگاهم به همه زندگی وخانواده ام افتاد . چقد من حقیرم از افکاری که غرق داشته های متعفن و دنیای بود که در علم نجومی که سیاره زمین هیچ به حساب نمی اید از عالم امکان... ای داد از من ای داد .
حقیقت بود و لاغیر چقدر حقیرم که دنیا را دراین بیت زندگی دنیایی خلاصه میبینم مالش جسمش و جنسش یک سوی دیگر زلزله را تجسم کنید شدت و حدت ش را قدرت لایزال الهی افزون میکرد در ان سحرگاه چه میشد تصورکنیم اه و درد و داد فغان شیون و زاری غم و غصه و تنهایی چه میدانم هزران جنازه و هزران صاحب جنازه و ابراز همدردی انسوی دنیا و غربیها و شرقیها و سیاهها و زردها و چشم بادامیها که به چه کار من میامد و به چه کار ان کس که همه کسش را از دست داده بود و من بودم باز دنیای متعفن ظاهریم و دردهای بی انتهایم
کاش اینگونه بود افکارم و دوام داشت میماند تا بفهمم همه دنیا زر و زور و تزویر نیست و خدا نزدیکتر از رگ است به ما و دریابم پسر زرد روی و گرسنه ای که تمام امالش لقمه ای نانی است خالی تا شرمنده رفیق و نیمکت کنار یش نگردد و پدر نداشته و مادر تنهایش
خدای سپاس که داغدارمان نکردی خدایا
الهم اجعل عواقب امورنا خیرا
این تنها حرفی بود که به ذهنم رسید در اوج لرزه زمین
دوسستت دارم خدای من
سعید خواجه سحرگاه پانزدهم اردیبهشت نودو چهار
دیدگاه همشهریان(۱)
مهدی زرین قلم
۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۴۸
اول تبریک میگم به آقای خواجه بابت طبع لطیف شون.
جناب خواجه خیلی خوب از آرایه های ادبی استفاده کرده بودند اما کاش این آرایه ها رو با همون طبع لطیف کنار هم میچیدند و متن روان تری رو خلق میکردند.
البته نظر من اینه : خیلی متن پیچیده و سنگینی به نظر میاد که شاید اگر تیتر اولیه حذف بشه ، همه نوع مخاطبی پیام این نوشته رو نتونه درک کنه!
خداقوت تون بده