ان بود ابلهترین مردمان
کز پی نفس و هوا باشد دوان
سلطان سلجوقی بر عابدی گوشه نشین و عزلت گزین وارد شد حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت ایا تو نمی دانی من کیستم/
من ان سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در اوردم
حکیم خندید و گفت من نیرومند تر از تو هستم زیرا من کسی را کشتم ام که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی شاه با تحیر پرسید او کیست/
حکیم گفت ان نفس است. من نفس خود را کشته ام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است
شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست
حسین حاجی زاده
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.